الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم یه صنف ۳۰ نفره‌ایم و اون روز ۱۰ نفر بودیم. بذارین فیلم رو یه کم بزنم عقب و بگم چی‌ شد که توی سکوی این ایستگاه از زندگیم خوردم تو دیوار..

از جایی که قطار زندگیم حرکت کرد شروع می‌‌کنم. من یه دختربچه‌ی آروم، گاهی وحشتناک لجباز و شدیدا خیال‌پرداز بودم. همیشه تو مسافرت‌های بین شهری همه‌ی سوالات جهان میومد تو سرم و گاهی هم تمام ایده‌های جهان، مثلا یه مدت به این فکر می‌کردم که چی می‌شد اگه ماشین‌ها از شهر که میومدن بیرون، با‌ل‌هاشون رو باز می‌کردن و تو ارتفاع کم پرواز می‌کردن تا محدود به جاده نباشن!

سال‌های بعدی زندگیم تا کنکور، خودم رو با نقاشی کردن، کتاب خوندن و داستان و شعر نوشتن مشغول کردم.

موقع کنکور گفتم به جز ریاضی، هنر هم کنکور بدم (مشخصا بی‌هیچ هدف و تلاشی).

زد و عمران نقشه‌برداری قبول شدم و روزها سر کلاس به این فکر می‌کردم چرا من باید نقشه‌ی چیزی که هست رو دربیارم؟ همون موقع‌ها بود که فهمیدم کنکور هنر یه مرحله‌ی کنکور عملی هم داره، پس رفتم ببینم اصلا چه رشته‌هاییه و چجوریه که با طراحی صنعتی آشنا شدم. از سر جلسه کنکور که پا شدم، دیگه اون آدم قبل نبودم. فهمیدم این همون چیزیه که می‌خوام؛ دیزاین، حل مسئله.

بعد‌ها هم در دانشگاه، در پروژه‌ی طراحی صنعتی که استاد رزاقی فرآیند دیزاین رو بهمون درس می‌داد، با تیممون خیلی دنبال درد یا نیاز واقعی گشتیم و موضوع «طراحی محصول برای افراد با معلولیت حرکتی» رو انتخاب کردیم. بعد از کلی مقاله و کتاب خوندن، پرپوزال نوشتیم تا بتونیم مسئله و اهمیتش رو شفاف کنیم.

چند بار به انجمن معلولان آسیب نخاعی تهران رفتیم، باهاشون مصاحبه‌ی عمیقی داشتیم و اونجا تلاش کردیم همدلی (empathy) رو تمرین کنیم. این بخش‌های کار برای من از ایده‌پردازی و طراحی هیجان‌انگیز‌تر بود.

بعدها هم موقع پایان‌نامه صحبت و تعامل برای درک زمینه (context)، برام هیجان انگیزتر از دیزاین بود. روزها می‌رفتم و دستفروش‌های چهارراه ولیعصر رو مشاهده می‌کردم، ازشون خرید می‌کردم و باهاشون گپ می‌زدم.

من آدم کم‌رویی بودم و هنوزم در جمع غریبه پیش‌قدم نمی‌شم، اما در پژوهش کاربر انگار می‌ری که از دل مشکلات نجاتشون بدی، پس راهی نداری جز اینکه دل رو بزنی به دریا.

در کنار صالح امینی طراحی خدمات (service design) یاد گرفتم و تمرین کردم. اونجا بود که خیلی عمیق‌تر ریسرچ رو فهمیدم. همزمان در استارتاپی و در همکاری با یه تیم خوب، روی UX تمرکز کردم. یادمه با ویدیو وو دوره‌ی آنلاین ساخت پرتوتایپ برای وب و اپلیکیشن و استفاده از ابزار (Axure) رو یاد گرفتم.

وقتی رفتم شب (shab.ir) یادمه دیزاینر می‌خواستن (یعنی قرار بود حتی ویژوال و گرافیکشون رو هم انجام بدم) بعد کم‌کم سمت ِ درآوردن فلوهای جدید رفتم و وایرفریم زدم و اینجوری UX رو به عهده گرفتم (مشخصا تو گرافیک ضعیف بودم و خب تخصصم نبود). وقتی UI دیزاینر و گرافیک دیزاینر به تیممون ملحق شدن، دیگه من فقط روی UX متمرکز شدم.

روز مصاحبه اولم با شایان مهردوست اونقد اعتماد به نفس داشتم که انگار دارم می‌رم دوستی رو در محل کارش ببینم. یه حس درونی بهم می‌گفت قراره صحبت کنیم و بعد همینجا شروع به کار کنم. با اینکه جلسهٔ مصاحبه اونقدرها هم طبق ایده‌آلم برگزار نشد، ولی از حسم ذره‌ای کم نشد.

همین مسیری که نوشتم رو برای شایان شرح دادم و از کارایی که کردم گفتم. آخر صحبت‌مون شایان بهم گفت اگر بهت تسک دادیم، روی بخش ریسرچش تمرکز کن.

تسک رو فرستادم و بعد دفاع کردم و چند روز بعد، بهم زنگ زدن که برای گرفتن آفر نهایی برم. عجیب بود، انگار یه خط‌کشی نامرئی منو به دیوار رسونده بود.

شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۰ صبح تو لابی شرکت بودم. اون موقع کل شرکت‌های هولدینگ هزاردستان با هم بودند و یکی از بچه‌های منابع انسانی اومد پایین تو لابی و ما رو راهنمایی کرد.

درباره نویسنده

ارسال یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *